بسم الله الرحمن الرحیم...
قطار می رود ...
تو می روی ...
تمام ایستگاه می رود ...
و من چقدر ساده ام ...
که سال های سال ...
در انتظار ِـــــــــ تو ـــــــــ
کنار این ایستگاه رفته ایستاده ام ...
و هم چنان ...
به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام ...
ــــــــ قیصر امین پور ـــــــ
این شعر رو زیاد دوست دارم ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحقهم اجمعین »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین»
یه چیه کوچولو : از اونجایی که من زیاد با اتوبوس رفت و آمد دارم ...یه مدتیه که یه مطلبی مینویسم با عنوان من +اتوبوس ...
خیلی اتفاقا میوفته ... کافیه یه خورده بخوام بنویسم ... البته همه ی نوشته ها مربوط به اتفاقای اتوبوس نیست ...
خیلی وقتا تا رسیدنم به مقصد داستان های ذهنی هستند که شکل میگیرن ...
مطلب پایین یکی ازین اتفاقاست ...
آها من این قالب وبلاگ رو خیلی دوست دارم ... یه حس ِ کودکانه ی خاصی داره ...
یعنی دخترکی که هست انگار مسخ شده ... قشنگه ...
تا رسیدن ایام فاطمیه هست ...
من +اتوبوس1
پیرمرد عصبانی بود ...
بلند فریاد زد : خانم ها ...آقایون من اعلام میکنم که ...
و بانویی از ته ِ اتوبوس 2 بار استغفرالله گفت و یباره با یه لهجه ی قشنگی
فریاد کرد که استغفرالله حاج آقا نگین این حرف ُ ...
عصبانی بود ... پیرمرد رو میگم و از اینکه کاراش رو انجام نمیدادن به سطوح آمده بود ...
همهمه ایی دراتوبوس ... ومن حواسم ایستگاه ها را میشمرد که برسم ...
خیلی خسته بودم ...
بانویی که روبرو نشسته بود آروم حرف میزد اما حرف هایش بوی خدا می داد ...
مشکل داشت اما ...
اما یه حرفایی زد که تو دلم هی بهش احسنت میگفتم ...
بااینکه حواسم به غوغایی که تو اتوبوس اتفاق افتاده نبود
یعنی هم بود وهم نبود خودمو به کری میزدم ...
و ...ونگاهم رو به بیرون ...
مثله همیشه چسبیده بودم به شیشه ی اتوبوس و ...
واقعا خسته بودم نیم روز ِ سنگینی بود ...
اون بانو گفت : هی دعا میکنیم بارون بیاد ...
هی دستامون سمت ِ خداست و دعا میکنیم ...
دعا میکنیم و همو نمیبخشیم ...
دعا میکنیم و همدیگرو نفرین میکنیم ... دعا میکنیم و ...
حرف هایش بوی فهم میداد ... بوی شعور ... بوی خوب بودن ...
و من رسیده بودم به ایستگاهی که باید پیاده میشدم ...
اتوبوسی بود که مسافرانش از دادگاه بر میگشتن ...
مسیر آن روزم از دادگاهی می گذشت که ــــــ عدل ــــــــ اساس و
بنیان کارش باید باشد ...
و مسافران آن روز اتوبوس اکثرا مردمانی بودند که ...
حرف هایش شنیدنی بود ...
دخترک ِ جوانی که برگه ی مهریه اش دستش بود ازسمت ِ همسرش ...
شاید همسر ِ سابقش ...
اما آرام بود ... معلوم بود خدایش لابلای زندگی اش جاری است ...
دعا میکنیم خدایمان مهربان باشد ...
اما با همدیگر مهربان نیستیم ...
دعا میکنیم خدایمان ببخشدمان ...
اما همدیگر را نمیبخشیم ...
دعا میکنیم ...
اما نفرین میکنیم ...
دعا میکنیم ...
اما ...
اما ...
اما ...
چرا همیشه بهترین و بهگزین اتفاق ها رو براخودمون میخوایم ...
اما با دیگری ...